یکی از همین روزها
دست خاطراتم را
در شلوغی خیابان های فراموشی
رها می کنم
دست خاطراتم را
در شلوغی خیابان های فراموشی
رها می کنم
دنیام یک رنگی شده . نمیدانم چه رنگی . اسم ندارد.
شده رنگ خمیر ِ بازی بچگی هام ، وقتی بعد از کلی بازی و ساختن و خراب کردن ، حوصله مان سر می رفت و همه را قاطی می کردیم .
دقیقا همرنگ یک لیوان پسمانده ی آب نقاشی با آبرنگ . انگار همه ی رنگ های خوب را قورت داده و قی کرده . قروقاطی شده . گندش در آمده.